#حسی_از_انتقام_پارت_5

همراه با پرهام وسارا به سمت خروجی رفتیم.
ارسلان:سعید.
ایستادم و برگشتم سمتش و گفتم:بله قربان؟
-بیا اینجا..تنها.شما دو نفر می تونید برید.
سارا دست پرهامو گرفت و رفتند.
کنار ارسلان ایستادم و گفتم:بفرمایید.
خوب نگام کرد و گفت:من به توانایی های تو زنت اعتماد کردم.دلمم نمی خواد کسی از اعتمادم سواستفاده کنه.می
فهمی که؟
-بله.
-پرهام تنها پسرمه.دلم نمی خواد بلایی به سرش بیاد.به هیکل ریزش نگاه نکن.01سالشه.
دهنم بازموند.این پسره 01سالش بود؟واقعا بهش میومد که 00سالش باشه.
گفت:می دونم تعجب کردی.ولی مطمئن باش رشد میکنه.خیلی سریع .کم اخلاقش تنده..می تونی بااین کنار بیای؟
-بله.
-غذاهم نمی خوره..مجبورش کن که بخوره.
-بله.امردیگه ای نیست؟
-اتاق هردوتون هم کنار اتاق پرهامه.می تونی بری.
بااجازه ای گفتم و همراه رسول به سمت اتاق پرهام رفتم.
گفت:اینجاست.
-ممنون.می تونی بری.
هنوز وارد اتاق نشده بودم که شنیدم پرهام گفت:واسه چی داری ازم محافظت می کنی؟
سارا:چون دوست دارم.
-ولی من دوست ندارم ازم محافظت بشه..دلمم نمی خواد و تو و اون...
-شوهرمه.
-همون ازم محافظت کنید.بهتره تا پشیمون نشدید از اینجا برید.

romangram.com | @romangram_com