#حسی_از_انتقام_پارت_4
به جنازه ای که کنارم افتاده بود اشاره کردم و گفتم:تو کشتیش؟
بدون هیچ ترسی گفت:آره.مجبور شدم..داشت تو رو می کشت.
دستش رو دراز کرد و گفت:بلند شو..الانه که دوباره بریزن سرمون.
بلند شدم..خواستیم دوباره حمله رو شروع کنیم که در باز شد...صدای دست زدن فردی رو شنیدم.
به سمتش برگشتیم.ارسلان بود.
اومد نزدیکمون و گفت:براوو.
گفتم:این چه دیوونه بازی بود؟
-واسه امتحان کردن شما لازم بود..آفرین کارتون عالی بود..مخصوصا تو سارا..جون شوهرتو نجات دادی.
سارا:خواهش می کنم...من که گفتم توان رزمیم بالاست..شما باور نکردید.
ارسلان یه نگاه معناداری به سارا کرد که اصلا خوشم نیومد.
گفت:خب حالا بریم سراغ کار اصلیمون...رسول؟
-بله قربان؟
-به پرهام بگو بیاد اینجا.
-چشم.
رفت سمت در.به خودم گفتم:پرهام کیه دیگه؟نکنه یکی از محافظای دخترست؟
به سارا نگاه کردم.اونم تو فکربود.
پنج دقیقه هم نشد که رسول با یک پسر بچه لاغر و قد کوتاه,که فکر کنم قدش 003بود,اومد داخل.
پسربچه کنار ارسلان ایستاد.هردوداشتیم باتعجب نگاش می کردیم.
ارسلان:این پسرمه,پرهام,وشما قراره از پسرم محافظت کنید.
هردو با تجعب به هم نگاه کردیم.مگه بابا نگفته بود که ارسلان فقط یه دختر داره؟.این که پسره.نکنه دوتا بچه
داره؟
باصدای پرهام به خودم اومدم:بابامن چند بار بهت بگم من محافظ نمی خوام؟.من می تونم از خودم محافظت کنم.
-نمی تونی.هنوز بچه ای کلاسای رزمی هم نمیری که بگم یه چیزایی بلدی.
بعد روکرد به ما وگفت:می تونید با پرهام برید سر کارتون.
romangram.com | @romangram_com