#حسی_از_انتقام_پارت_3

سارا:چرافکر می کنید که فقط مردا هستن که نیروشون زیاده؟
خیره به سارا نگاه کرد...غیریتی شدم..نباید اینجوری به زن من نگاه کنه..اه چرا باید از دختر این آقا محافظت کنیم؟
گفت:استخدامید.
هردو با تعجب نگاش کردیم...چرا انقدر زود مارو پذیرفت؟..یه چیز مشکوک میزد.
گفت:می تونید تو سالن اجتماعات منتظرم باشید تا بیام و توضیحاتو بهتون بگم.
بعد بلند گفت:رسول؟
یه مرد درشت هیکل وارد دفتر شد و گفت:بله قربان؟
-این دوتا رو ببر سالن اجتماعات و به افراد بگو خوب ازشون پذیرایی کنن تا من بیام.
-چشم قربان...بفرمایید.
وارد سالن شدیم...چشم هردومون گشاد شد...این سالن حداقل 03-03متری میشد.
وسطای سالن بودیم شنیدم در از پشت بسته شد...رسول رفته بود.
آروم گفتم:اسلحه همراهته؟
سارا:نه.توچی؟
-نه.گارد بگیر سارا..این یک نقشه هست..می خواد توان رزمیمون رو بسنجه...اگه کم بیاریم جنازمون رو می فرسته
خونمون...
هنوز حرفم تموم نشده بود که چند نفر مثل مور و ملخ از دیوار اومدن پایین.همه هم اسلحه به دست..
هردو پشت هم ایستادیم و گارد گرفتیم..رسیدن بهمون..مشت می زدیم و جاخالی می دادیم و سعی می کردیم
اسلحه هارو از دستشون بندازیم.
نمی دونم چند دقیقه شد که خسته شدم...نه من نباید کم بیارم...داشتم با یک نفر کشتی می گرفتم که که یک نفر
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد.
باپا زدم به دلش ولی از فشاردستش کم نشد...دوباره محکمتر زدم ولی هیچی...داشتم نفس کم میاوردم..چشمام
داشت بسته میشد که باصدای شلیک به خودم اومدم..فشار دست رفته رفته کم شد و جریان خون وارد مغزم
شد.دوزانو افتادم رو زمین و به سارا نگاه کردم که اسلحه به دست کنارم ایستاده بود.
گفت:خوبی؟

romangram.com | @romangram_com