#حسی_از_انتقام_پارت_2

نداشت.
اسم رمز رو گفتیم و وارد خونه شدیم.نزدیکی در ورودی بودیم که خدمتکار زنی اومد سمتمون.
بدون سلام کردن گفت:دنبالم بیاید.
هرو بهم نگاه کردیم و پشت سرش راه افتادیم...رفت سمت اتاقی که پشت پله هایی که به سمت بالا می رفت.
خدمتکار در زد و بعدم رفت.
ساراگفت:چه جای خفنی رو اتاقش کرده.
وارد دفتر شدیم...بزرگ بود و زیبا.
باهم رفتیم نزدیک میز و سلام کردیم.باسر جوابمون رو داد...بدون حرف داشت براندازمون می کرد...منم مثل
خودش شروع کردم به بر انداز کردنش...چشمو ابروش مشکی بود با پوست سفید..ولی هیکلی نبود..با این که
نشسته بود ولی معلوم بود که قدش بلنده...
با صداش دست از برانداز کردنش برداشتم.
گفت:خب معرفی کنید.
به خودم گفتم:مگه درمورد ما تحقیق نکردی که بازم می خوای خودمون رو معرفی کنیم؟
باصدای نسبتا بلندی گفتم:سعید روشن هستم..03ساله.
سارا هم مثل با صدای بلند و اما محکمی گفت:سارا محمدی هستم..77ساله.
به سارا نگاه کرد و گفت:به نظر نمیاد که توانایی زیادی داشته باشی.
سارا:اگه شک دارید می تونید امتحان کنید.
پوزخند زد و به هر دومون نگاه کرد و گفت:چی باعث شد که شما به فکر محافظت از بچه من بیفتید؟..مسلما پول که
نیست.
گفتم:درسته...یکم به هیجان نیاز داشتیم.
-از کجا می دونید که محافظت کردن از بچه من هیجان داره؟
-بااین کاخی که مادیدیم مطمئنیم که شما دشمن زیاد دارید و چون دشمن زیاد دارید ممکنه واسه بچتون مشکلات
زیادی به وجود بیاد..درست میگم؟
سرش رو بانشانه تایید تکون داد.به سارا نگاه کرد و گفت:ولی بچه من احتیاجی به محافظ زن نداره.

romangram.com | @romangram_com