#حسی_از_انتقام_پارت_1

مثل همیشه ساعت 7صبح بیدار شدم...به سارا نگاه کردم...چقدر آروم خوابیده بود...یک سالی میشد که باهم ازدواج
کرده بودیم.
رفتم تو حموم تا یه دوش صبحگاهی بگیرم..وقتی اومدم بیرون دیدم که سارا رو تخت نشسته.
گفتم:صبح بخیر خانوم خوابالود.
لبخند زد و گفت:صبح بخیر آقای سحرخیز.
-تاتو بری دستوصورتتو بشوری من میز صبحونه رو آماده می کنم.
لبخند دندون نمایی زد و گفت:مرسی.
از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت آشپزخونه.
بعد از آماده شدن میز صداش زدم.
روی صندلی نشستم تا بیاد...چند دقیقه ای شد که اومد تو آشپزخونه وروبه روم نشست.
گفت:ببخشید که دیرشد.
-فکرکنم چاییت سرد شده باشه.
-مهم نیست...میگم امروز باید بریم سرکار؟
-نه.باباگفت تو این مدت باقی مونده نریم اداره.
-به نظرت ارسلان مارو می پذیره؟
-آره..چرا نپذیره؟..هم من توان رزمیم بالاست و هم تو.
-آخه..
-مطمئن باش پذیرفته میشیم...اگه هم نشدیم فدای سرمون.
لبخند زد و گفت:اگه نشیم که بابات مارو تیربارون میکنه.
-عمرا به تک پسرش و عروسش آسیب بزنه...حالاهم نمی خواد انقدر فکر کنی,کوتا دوروز دیگه.صبحونت رو بخور.
دوروز به سرعت برق و باد گذشت...قراربود منو سارا به عنوان زن و شوهر بریم و محافظ بچه ارسلان بشیم.
ساعت هفت شب قرار داشتیم...رسیدیم و وارد کاخ ارسلان شدیم...خیلی زیبا بود..وزیبا هم چراغونی شده
بود...شاید اگه فردی دیگه ای بود دهنش تا یک متر به خاطر این خونه باز میشد..ولی برای منو سارا عادی بود چون
ما هردومون بچه بالا شهر بودیم و اینجور خونه هایی رو زیاد دیده بودیم...خونه ما هم دست کمی از این کاخ

romangram.com | @romangram_com