#حسی_از_انتقام_پارت_88

-چه خوب.
-می خوای ببینیش؟
-بله.
-پس بعد از ظهر باهم میریم خونه من تاببینیش.
باخوشحالی گفت:ممنونم قربان.
-به خاطر خودت نیست که می خوام ببرمت,به خاطر پرهامه.مطمئناً وقتی تورو ببینه خیلی خوشحال میشه.این
خوشحالی خیلی تو روحیش اثر مثبت میزاره.
-درهر صورت ممنون.من الان باید اداره باشم یا اینکه برم خونه؟
-اینجا که کاری نداری پس برو خونه.ساعت0بعداز ظهر بیا اداره تا باهم بریم خونه من.
-چشم قربان.بااجازه.احترام گذاشتو رفت.
وارد دفترم شدم.روی صندلی میز کارم نشستم و پرونده روش رو باز کردم.یک هفته ای میشد که بابا این پرونده رو
بهم داده بود.درمورد قاچاقچی مواد بود.تو این یک هفته فهمیده بودیم که رئیس این گروه فدریه به اسم شایان
اقبالی.هنوز شک داشتم که او رئیس باشه.هیچ مدرکی ازش نداشتیم جز یک شاهد.که اونم دیرروز به قتل رسید.ولی
مرگش جوری بود که آدم فکر می کرد که به مرگ طبیعی مرده اونم براثر تصادف.«شایدم واقعا طبیعی فوت کرده
باشه»
سروان مجیدی اومدداخل و بعد از احترام گذاشتن گفت:قربان به دستور شما شایان اقبالی رو به اداره آوردیم.
-ببریدش به اتاق بازجویی.000 0 4
-چشم قربان.به سمت اتاق بازجویی رفتم.پشت پنجره شایانو دیدم.عصبی بود.دوروز پیشم آورده بودیمش به اداره.
رفتم داخل.روبه روش نشستمو سلام کردم.
گفت:میشه بپرسم این دفعه چرا منو دستگیر کردید؟
-می تونی بپرسی.
-ببین سروان..
-سرگردم.
-حالاهرچی..ببین من قاچاقچی نیستم.درسته که 08سال آمریکا بودم..ولی الان0ساله که ایران زندگی می کنم.تو

romangram.com | @romangram_com