#حسی_از_انتقام_پارت_86
-به خاطر پرهام.یه روز فکر کردم اگه پرهام بفهمه که من پلیسم حالوروزش چه جوری میشه؟مسلما خوشحال
نمیشد.من تازه داشتم پرهامو به سمت دوست داشتن خدا و امید به زندگی سوق می دادم.اگه می فهمید که من
دشمن باباشم داغون میشد.از تمام حرفام بد برداشت می کرد.اون وقت از پرهام سابقم بدتر میشد..حتی از باباشم
بدتر و بیرحم تر میشد.هرکاری هم کردم که خودمو راضی کنم نشد.پرهام تو مرحله حساسی از زندگیش قرار
داشت.نمی خواستم این فرصت خوب رو از دست بدم.پرهام آماده پذیرفتن حرفام بود.می پذیرفت و به نحواحسنت
عمل می کرد.مجبور شدم بین پرهام و شما پرهام رو انتخاب کنم.اون واجب تر بود.ولی به خدایی که هم من می
پرستم و هم شما,قسم که من تو هیچ کدوم از کارای ارسلان دخالت نکردم.
گفتم:درست می گی.پرهام خیلی عوض شده.اون قدری که واسه من خیلی عزیز شده.من الانِ پرهامو مدیون تو
ام.حق باتواِ.اگه پرهام رو تنها می زاشتی یا او می فهمید که تو جاسوسی ,اونم تو اوج نوجوونیش, داغون میشد.شاید
اونوقت دیگه پرهام الان نبود.
ایمان:خداروشکر که شما منو درک می کنید.
بابا:ولی نمی تونم بزارم که دوباره برگردی به سر کارت.
ایمان:چرا قربان؟
بابا:از کجا معلوم که تو ماموریت بعدیت دوباره دلت نسوخت؟شاید بازم خواستی خائن بشی.
-نمیشم قربان.
گفتم:ببخشید قربان؟
بابا:بله؟
-من ضمانت ایمانو می کنم.اگه ایمان دوباره خواست خیانت بکنه شما منو به جاش توبیخ کنید.
هردوشون داشتن با تعجب نگام می کردن.
گفتم:من مطمئنم که ایمان از کاری که کرده پشیمونه و دیگه این کارو انجام نمیده.درست میگم ایمان؟
-بله.
بابا یه چنددقیقه ای شد که رفته بود تو فکر.
گفت:باشه.ولی به یک شرط راضی میشم به برگردی. 0 2
ایمان:بفرمایید.
romangram.com | @romangram_com