#حسی_از_انتقام_پارت_85

-چرا الان اومدی میگی؟ساعت 03شبه.
-اذیت نکن دیگه.
یه پوف کشیدمو شروع کردم به توضیح دادن.واقعا خسته کننده بود. 0 0
یه یک ساعتی شد که تموم شد.پرهام داشت یه نمونه سوالی رو حل می کرد.
گفتم:پرهام می خوای چی کاره بشی؟
-گفتم که شیمی رو دوست دارم.می خوام مهندسی شیمی رو بخونم.آزمایشگاه رو خیلی دوست دارم.
-اگه تلاش کنی مطمئن باش که موفق میشی.
صبح بعداز رسوندن پرهام به مدرسه به سمت اداره روندم.
هنوز وارد دفترم نشده بودم که سروان مشتاق جلومو گرفت و بعد از احترام گذاشتن گفت که بابا کارم داره.
تا رسیدن به دفتر بابا هزار جور فکر کردم.یعنی ممکنه بخواد خبری از ارسلان بده؟خدانکنه ارسلان اومده باشه
ایران.
تواین دوماه عجیب به پرهام وابسته شده بودم.
بعد از در زدن وارد شدم.با دیدن کسی که تو دفتر بابا نشسته بود رسما جا خوردم.فکر نمی کردم که دیگه
ببینمش.اون قدر تو شک بودم که احترام گذاشتنم یادم رفت.بابا از حالم خبر داشت واسه همین چیزی نگفت.شاید
خودشم با دیدنش شوکه شده بود.
بادیدن من ایستادو احترم گذاشت.گفت:سلام قربان.
دررو بستمو جلوش ایستادم.گفتم:تو اینجا چی کار می کنی؟
بابا جواب داد:تادوهفته پیش تو کما بوده.دو روزه که حافظه اش رو بدست آورده.
به ایمان نگاه کردمو گفتم:حالا واسه چی اومدی اینجا؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:پشیمونم.
باباگفت:بهتره بشینید.
روبه روی هم نشستیم.گفتم:چرا به ما خیانت کردی؟مطمئنم که به خاطر پول ارسلان نبوده.درست میگم؟
-درسته.بابای خودم ده تای ارسلانو می کنه تو جیبش..
-پس چرا؟ 0 1

romangram.com | @romangram_com