#حسی_از_انتقام_پارت_84
-اگه یه موقع از کس دیگه ای بفهمه که زندن ومنم می دونستم و بهش نگفتم که بد تر میشه.
-نمیشه.اون قدری درک و فهم داره که بفهمه واسه خودش بوده که نگفتی.
دوماه گذشت.تو این دوماه کل ایرانو واسه پیداکردنشون گشتیم.ولی هیچ اثری ازشون پیدا نکردیم.الان مطمئن
بودم که از ایران خارج شدن..شاید به قول بابا رفته باشن آمریکا شایدم نه.
سوالاتی که تو این دوماه از خودم می کردم این بود:که الان کجان؟چی داره تو ذهنشون می گذره؟می خوان چی کار
کنن؟میان ایران؟ممکنه که پرهامو ازم بگیرن؟ممکنه که دستگیر بشن؟ 9
روی مبل نشستمو تلویزیونو روشن کردم.شبکه مستند رو آوردم.
خونه غرق در سکوت بود.خرداد ماه بود و پرهام درگیر درساش بود.یه 0-7تا دیگه امتحان بیشتر نداشت فکر
کنم.خودش که می گفت هنوز تازه اول درس خوندنشه.تابستان هم باید واسه کنکورش بخونه..چه غولیه این
کنکور.هنوزم که هنوزه وقتی اسمش میاد موبر تنم سیخ میشه.بیچاره پرهام.
تو بر مستند بودم که یکدفعه دیدم تلویزیون خاموش شد.سرم رو آوردم بالا.پرهامو دیدم که کنترل تلویزیون
دستش بود.
گفتم:چرا خاموش کردی؟
کنارم نشستو گفت:واسه اینکه کارت دارم.
-می شنوم.
-فردا امتحان فیزیک دارم.
-خب؟
-یکم بیا یادم بده؟
-مگه بلد نیستی؟
-چرا.بلدم ولی نه در حد بیست.
-خب بیست نشو.
-نمیشه.تورو خدا.
-همه فصلاشو.
-نه.7بخش آخر رو فقط.
romangram.com | @romangram_com