#حسی_از_انتقام_پارت_83
-یادت میاد 7سال پیش قرار بود ارسلان یه کارایی انجام بده؟
-آره.که بعدش واسه فهمیدنش منو و سارا رو فرستادی خونشون.
-درسته.ولی اون تو اون مدت یکماه هیچ کاری انجام ندادن.دوسال بعدم که رفتی سریع دوباره تورو پذیرفتن.
-ارسلان می گفت مارال خیلی اصرار داشته من بادیگارد پرهام بشم.خودشم نمی دونست چرا.
-اونا خبر داشتن که تو پلیسی؟
-آره.هردوشون از اول می دونستن.
بابا زد تو پیشونیش و گفت:چرا زود تر نفهمیدم که همه این کاراشون یه نقشس. 8
-چه نقشه ای؟
-اونا به یک آدم مطمئن نیاز داشتن تا پسرشون رو به او بسپارن.بعدم این جنگ الکی رو به راه انداختن تا ذهن مارو
منحرف کنن.درواقع اونا به کسی مثل تو که پلیسی نیاز داشتن.واسه همین زودتورو انتخاب کردن.می خواستن هم
پرهام به تو عادت کنه و همم تو به پرهام.واسه همینه که 0ماهه طولش دادن.حالا که مطمئن شدن پرهام تورو
دوست داره نقششون رو اجرا کردن.اونا می خواستن 0نفری بدون دردسر برن آمریکا.
-چرا نمی خواستن پرهامو ببرن؟
-فکر کنم خودشون از روحیه پسرشون باخبر بودن و می دونستن که پرهام بچه پاکیه و یکمم ترسواِ..یاشایدم نمی
خواستن پرهام مثل اونا بشه.نمی دونم.
-ولی ارسلان..
-ارسلان از این نقشه خبرنداشته و فقط می خواسته از پسرش محافظت کنه.مطمئنم.
-ولی او می دونست که من پلیسم.
-درسته.ولی من مطمئنم که ارسلان خبر نداشته و دلش می خواسته که زودتر این باند منحل بشه.به خاطر همینه که
توروانتخاب کرده.
دهنم از تعجب باز مونده بود.اگه حرفای بابا درست باشه..
بابا:به پرهام چیزی نگو.
-چرا؟
-تو یکبار خردشدنش رو دیدی.دیگه نزار خرد بشه.اون بچس.تحمل این همه دردو نداره.
romangram.com | @romangram_com