#حسی_از_انتقام_پارت_82

می خواستم برم اداره که بابا باهام تماس گرفتو گفت که برم بیمارستان.
وارد دفتر دکتر شدم.بعد از سلام کردن نشستم کنار بابا.دکتر خیلی کلافه بود.
گفت:نمی دونم چه جوری بهتون بگم.
گفتم:مگه چیشده دکتر؟
-دی ان ای ها مطابقت نداره.
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه این0جسد,جسدای مارالو مجید و ارسلان نیستن.
روی صندلی وا رفتم.
بابا:مطمئنی دکتر؟
-اره.
گفتم:پس اونا کجان؟ 7
بابا بلند شد و روکرد به دکترو گفت:ممنون دکتر که انقدر زود خبر دادی.تاشب تمام گزارشاتت رو برام بفرست.
-چشم سردار.وظیفمو دارم انجام میدم.
-بلندشو سعید.
بلند شدم.بایه خدافظی زدیم از اتاق بیرون.
یکدفعه گفتم:پرهام؟
بابا:الان کجاست؟
-مدرسه.
-بهتره در این مورد چیزی بهش نگی.
-چرا؟ممکنه بیان دنبالش.من پرهامو نمیدم بهشون.نه نمی دم.
-اونا پرهامو نمی خوان.اگه می خواستن هر0تاییشون باهم می رفتن و تو رو باخبر نمی کردن که بیای و پرهامو
نجات بدی.
سوار ماشین بابا شدیم.
گفتم:آخه چه جور ممکنه؟ارسلانو مجید که باهم دشمن بودن چه جور الان باهم فرارکردن؟

romangram.com | @romangram_com