#حسی_از_انتقام_پارت_81

-شنیدن کی بود مانند دیدن.
وارد خونه شدیم.با سوتی که پرهام کشید چرخیدم سمتش و گفتم:دیدی گفتم.
-باباایول..بااینکه از خونه ما کوچیکتره ولی خیلی قشنگ تره.با سلیقه کی وسایل چیده شده.نگو خودم که باور نمی
کنم.
-سلیقه ساراست.
-چه زن باسلیقه ای بوده.
به کار گرا دستور دادم که وسایل پرهامو بزارن تو اتاقش.
یه نیم ساعتی شد که کل خونه رو دید زد.اومد تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.
گفتم:قشنگ بود؟
-آره.
-اتاقتو دیدی؟
-آره.جای خوبیه.قشنگم هست.
-خداروشکر.قهوه می خوری؟
-نه.دوست ندارم. 6
-دروغ نگو.
دوتا فنجون ریختم و کنارش نشستم.
گفتم:بخور سرد میشه.
-خودت درست کردی که؟
-آره.
-خوشمزه که هست؟
-آره.
تاشب گفتمو پرهام خندید..پرهام گفتو من خندیدم.شب خوبی بود.احساس می کردم ساراهم پیشمونه.پرهام دیگه
دلتنگی مامانو باباشو نمی کرد.یعنی انقدر زود با مرگ پدرومادرش کنار اومده بود؟خدابیشتر از دل این بچه خبر
داشت.

romangram.com | @romangram_com