#حسی_از_انتقام_پارت_80

-نمی خوام سربارت باشم.
بلند گفتم:نیستی.دیگه این حرفو نزن.
چنددقیقه ای شد که گفت:قرص داری؟
-چه قرصی؟
-سردرد.سرم داره میترکه.
-تو ماشین دارم.بلندشو بریم.
دستشو گرفتم و بلندش کردم.
بعد از خودن قرص گفت:خونت کجاست؟
-نزدیکای خونه خودتونه.
-چه بلایی سر خونمون میاد؟
-میوفته به دست دولت.البته وسایلتو جداست.اونارو میارم تو خونه خودم.
-یعنی من الان باید پیش تو زندگی کنم.
-بله.نگران نباش.خونه منم مثل خونه خودته.
-خوشحالم..خوشحالم از اینکه تو بادیگاردم شدی.اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی به سرم میومد.میرفتم پیش
عموم که اونم انقدر بداخلاقه که از خونش فرار می کردم و به معنای واقعی آواره کوچه و خیابون میشدم..از خدا
ممنونم چون تورو بهم برگردوند.
-خدا از دل پاکت خبر داشت به خاطر همین خواست که سرنوشتت اینجوری بشه.
به سمت رستوران..روندم.بعد از اونم رفتم سمت خونشون تا وسایلشو برداره. 5
وارد خونم شدیم.با دیدن حیاطش گفت:واوو چقدر گل تو حیاطت کاشتی.
-کارمن نیست.
-سارا؟
-نه بابا.رجب این کارا روکرده.
-رجب کیه؟
-خدمتکار این خونس.باهاش آشنا میشی.پیرمرد خوبیه..درضمن خونم از حیاطم صدبراربر قشنگتره.

romangram.com | @romangram_com