#حسی_از_انتقام_پارت_79
-می خوام بمیرم.
-تو غلط کردی.
با تعجب نگام کرد.یه پوف کشیدمو گفتم:منم این روزا رو تجربه کردم.می دونم چه حالی داری.منم دوسال خودمو
تو خونه حبس کردم.ولی الان دارم به یک امید زندگی می کنم.
-چه امیدی؟
-به سرانجام رسوندن تو.
-من؟
-آره.تو واسم مهمی پرهام.
-چرا؟
مثل خودش به نیمکت تکیه دادم و گفتم:نمی دونم.واقعا نمی دونم.شاید به خاطر مظلومیتته.دوست داشتن یه نفر
یکدفعه ای میادتو قلبت و به همین سادگی هم بیرون نمی ره.
-درست میگی.
-بلندشو بریم یه چیز بخوری.انقدر اذیتم نکن.
-اگه نمی تونی تحملم کنی بگو.من یه جایی میرم که دور از تو باشم.اصلا میرم پیش عموم.
-تو هرگز پیش عموت نمیری.حتی واسه یک شب.
فقط داشت نگام میکرد.
یه آهی کشیدمو گفتم:من تورو دوست دارم پرهام..دارم بهت میگم امید زندگیمی واونوقت تو میگی می خوام برم
پیش عموم؟.اگه نمی خواستمت که نمیومدم که نجاتت بدم.
-چرا من انقدر بدبختم؟چرا نمی تونم مثل بچه های دیگه باپدرومادرم,باعشق و محبت,با آزادی,با خوشحالی زندگی
کنم؟چرا خداااا؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن.تاحالا ندیده بودم که یه پسر اونم به این سن بخواد انقدر گریه کنه.
-پرهام؟آروم باش داداشم. 4
با گفتن داداشم آروم شد.با تعجب داشت نگام می کرد.خودمم نفهمیدم چرا بهش گفتم داداش.
گفتم:به خدا قول میدم خودم بهترین زندگی رو واست جور کنم.فقط گریه نکن.
romangram.com | @romangram_com