#حسی_از_انتقام_پارت_77
-قربان ما الان تو جاده...هستیم.به آمبولانسو آتش نشانی زنگ زدیم.توراهن.
-باشه.ما الان میایم اونجا.
بیسیمشو قطع کرد و گفت:من دارم میرم.تو بهتره پیش پرهام باشی.
-باشه.
احترام گذاشتم.به پرهام نگاه کردم.چشماش اشکی بود.آروم آروم رفت عقب تا خورد به بدنه یه ماشین.
رفتم سمتشو گفتم:خوبی پرهام؟ 1
-دلم خوش بود که پدر و مادر دارم.با اینکه دوستشون نداشتم ولی..ولی اونا پدرومادرم بودن.حامیم بودن.بدون اونا
چی کار کنم؟خدا طاقت این همه دردو ندارم.
افتاد روی زمین.روبه روش نشستم.دستامو گذاشتم رو شونه هاشو گفتم:آروم باش.پس من اینجا چی کاره ام؟می
برمت پیش خودم.خودم حامیت میشم.همه کست میشم.نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره.
بغلش کردم.محکم گردنمو گرفت.انگار دلش نمی خواست تا چندین ساعت دیگه منو رهاکنه.بالاخره بغضش
ترکید.شروع کرد به گریه کردن.بلند بلند گریه می کرد.صدای شکستن قلبشو شنیدم.سخت بود.دردناک بود.ولی به
خودم اجازه باریدن ندادم وگرنه پرهام بیشتر گریه می کرد.
نمی دونم چنددقیقه شد که راضی شد ازم جدابشه.
آروم با صدای گرفته گفت:ببخشید.
لبخند زدمو گفتم:بلندشو بریم صورتتو بشوری.
بلندشدم.دستشو گرفتمو بلندش کردم.بعد از شستن صورتش گفت:میشه منو ببری پیش مامانو بابام؟
-اونا کامل سوختن.نمیشه.
-توروخدا.واسه اخرین بار.
-باشه.
توراه به بابا زنگیدم وگفتم:بابا کجایین؟
-توبیمارستان..
-الان ماهم میایم.
رسیدیم.پیاده شدیمو به سمت پزشک قانونی رفتیم.پرهام همراه مسئول سردخونه رفت پیش پدرومادرش.بابا هم
romangram.com | @romangram_com