#حسی_از_انتقام_پارت_76

-آره.سرنشینان اون ماشینی که گفتی از در پشتی خارج شدن مجیدوارسلانو مارال بودن.حالاهم تحت تعقیبن.شانس
آوردیم که تو اونا رو دیدی.
-درسته.
بابا به پرهام که کنارم ایستاده بود نگاه کرد.
پرهام آروم سلام کرد.بعد به من نگاه کرد وگفت:میشه بپرسم اینجا چه خبره؟
به بابا نگاه کردم.سرشو به نشانه تایید تکون داد.
کارتم رو که صبح از بابا گرفته بودمو از کیفم درآوردمو جلوش گرفتم.گفتم:سرگرد سعید سلطانی.
پرهام کارتو گرفتو گفت:این امکان نداره..نه تو پلیس نیستی.این دروغه نه؟
-نه.
-یعنی می خوای بگی که بادیگاردم نیستی؟
-نه. 0
-تو خائنی.اومدی تو خونمون تا جاسوسی کنی.توجاسوس بودی نه ایمان.
-نه پرهام.تند نرو.درسته که اومدم تا جاسوسی کنم ولی بیشتر حواسم پیش تو بود.تو تو اولویت بودی...من اون
هیولایی که تو توذهنت ساختی نیستم.
-ساراچی؟اونم.
-سروان بود.
-یعنی زنو شوهرم نبودید؟
-چرا بودیم.
می خواستم بیشتر توضیح بدم که بیسیم بابا به صدا در اومد.
سامان بود که گفت:قربان؟
-چی شده سامان؟
-ماشینی که مارالو مجیدو ارسلان توش بودن متاسفانه افتاد تو دره.تمامیشون سوختن.
چی؟این امکان نداشت.
بابا:الان کجایید؟

romangram.com | @romangram_com