#حسی_از_انتقام_پارت_75
صداشون نمیاد؟
به سمت پنجره رفتیم.می دونستم پرهام نمی تونه از دیوار بپره به خاطر همین اول خودم پریدموبعد دستمو قلاب
کردمو گفتم:بپر پرهام.
-چه جوری؟پام می شکنه.
-بپررو دستم.
-چی؟دستت که می شکنه.
-بپر بهت می گم.
-ارتفاع زیاده.می ترسم.
-بپر پرهام.اعصابمو خرد نکن.
-ب باشه.
چشماشو بستو پرید.انقدراهم سبک نبود.کمتر از اینا می خورد.
گذاشتمش زمین.گفت:دستت که طوریش نشد؟
-نه زیاد.توپُریا.زود باش بریم.الان پلیسا میان و به خونه حمله می کنن.
به بابا خر دادم که از ساختمون زدیم بیرون و می تونید حمله کنید. 9
به ثانیه نکشیدکه نیروهای بابا مثل مورو ملخ وارد خونه شدن.هنوز از ضلع جنوبی خارج نشده بودیم که دیدم یه
ماشین بنز از در پشتی خارج شد.سریع به بابا اطلاع دادم.
سه نفر سرنشین داشت.یعنی ممکنه که مارال و ارسلانو مجید بوده باشن؟
به سمت ماشینهای پلیس رفتم.پرهام با دیدن این همه پلیس تعجب کرده بود.
میثم اومد سمتمو احترام گذاشت و گفت:خسته نباشید قربان.
-ممنون.بابا کجاست؟
-تو خونه هستن.
سرمو تکون دادمو رفتم سمت خونه.این خونه هم مثل خونه ارسلان بزرگ بود ولی ابهت خونه ارسلانو نداشت.
بابارو دیدم.داشت با شروین حرف می زد.
رفتم سمتشو احترام گذاشتم.گفتم:چیزی شده؟
romangram.com | @romangram_com