#حسی_از_انتقام_پارت_74
دیگه نای جنگیدن نداشتم.شروین شروع کرد.عجب محافظای کارشته ای بودن.
رفتم سمت پرهام که دستو پاهاش رو روی دیوار بسته بودن.بیهوش بود.دلم نیومد مشتی تو صورتش بزنم تا
بیداربشه.به اطراف نگاه کردم.یه سطل پیدا کردم.ورش داشتم و رفتم سمت حمامی که تو اتاق قرار داشت.چنددقیقه
بعد سطل ابو روسرش خالی کردم.
بیدارشد.نفس نفس میزد.با تعجب داشت به من نگاه می کرد.
وقتی از شوک اومد بیرون لبخند زد وگفت:سعید؟خودتی؟
-آره.خودمم.خوبی؟
دوباره چشماش پراز اشک شد.گفت:می دونستم که میای.از مامانو بابام بخاری بلند نمیشد.
-اشتباه نکن.مامانو بابات الان پیش مجیدن..اونم به خاطر تو.واسه آزادیت اومدن.منم رو فرستادن تا تورو نجات
بدم.
بعدم شروع کردم به باز کردنش.
گفت:دروغ که نمیگی؟
-نه.تاحالا ازمن دروغ شنیدی؟
-نه.
آوردمش پایین.یه آخ کوتاهی کرد.
گفتم:دردداری؟
-تواگه شب تا صبح رو اینجوری بخوابی دستو پاهات درد نمی گیره.
-چرا درد میگیره. 8
-پس دیگه نپرس.
شروین:بهتره سریع از اینجا برید.
دست پرهامو گرفتم.به دوتا بادیگاردا نگاه کردم.بیهوش بودن.شروینم دستبند زده بود به دستشون.
شروین:شما برید منم برم یه سرکی بکشمو بیام.
از اتاق خارج شدیم.
شروین رفت سمت نرده ها.هیچ صدایی از پایین نمیومد.تعجب کردم.مگه ارسلانو مارال نیومده بودن؟پس چرا
romangram.com | @romangram_com