#حسی_از_انتقام_پارت_73

به پنجره یکی از اتاقای بالا رسیدم.بازش کردم و پریدم توش.آروم از اتاق زدم بیرون.بعضی از اتاقا از جمله این اتاق
دوربین نداشت.وارد راهرو شدم.
آروم گفتم:سامان پرهام دقیقا تو کدوم اتاقه؟
-یک لحظه صبر کنید قربان.
به دقیقه نکشید که گفت:قربان از سمت راست شما چهارمین اتاق.
رسیدموگفتم:اینجاست؟
می دونستم که داره با دوربین به من نگاه میکنه.
گفت:بله.دوتا نگهبانم تو اتاق هستن.
-دارن چی کار می کنن؟
-نشستنو دارن حرف میزنن.
-اوکی.مچکر.
گوشی رو قطع کردم.اسلحه ام رو در آوردم و ماشه رو کشیدم.فقط دعا می کردم در باز باشه.
دسته رو کشیدم.باز شد.باضرب وارد شدم.دوتا نگهبان که نشسته بودن سریع بلندشدنو اسلحه هاشونو به سمتم
گرفتن.
گفتم:بندازید.
-بهتره توبندازی..دوبه یکیم.
-ولی قدرت بدنیتون نصف منه.
نمی خواستم شلیک کنم وگرنه کل افراد مجید میریختن تو این اتاق.
گفتم:بهتره اسلحه هارو بندازیم کنار.با زور بازو بجنگیم بهتره.نه؟
-آره بهتره.اون جوری می فهمی که کی زورش نصفه ست. 7
اسلحه هامونو انداختیم روی زمین.شروع کردیم به زدن.نامرداهردو باهم میزدن.ولی من کم نمیاوردم 03سال
اموزش دیده بودم.داشتم با یکیشون می جنگیدم که دیدم اون یکی می خواد با پا بزنه تو پهلوم.سریع تر از او زدم به
پاش ولی هچ تغییری نکرد.اگه میزد به پهلوم صد درصد مرگم حتمی بود.هنوز پاش به پهلوم نرسیده بود که با
ضربه ای فرد پشت سرم بهش زد افتاد رو زمین.به ناجیم نگاه کردم.شروین بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود.

romangram.com | @romangram_com