#حسی_از_انتقام_پارت_71

کج کرد و به اتاق پرهام رفت.
به دونفر از افرادش که آنها را گذاشته بود تا از پرهام نگهبانی کنند گفت:چرا داره داد میزنه؟
-قربان از دیشب تاحالا اینجوریه.
مجید به سمت پرهام رفت.پرهام به خاطر داد هایی که کشیده بود به نفس زدن افتاده بود و سرش پایین بود.
مجید چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.خوب به صورت پرهام نگاه کرد.چقدر شبیه ارسلان بود.
گفت:چته بچه؟
-واسه چی منو آوردی اینجا؟ 4
-سوالی نپرس که جوابی نداشته باشه.بهتره دیگه دادنزنی وگرنه بد می بینی.
پرهام باصدای بلندی گفت:می خوام داد بزنم.
-قربان می خواید دهنشو با دستمال ببندیم؟
مجید روبه افرادش کرد وگفت:نه.بیهوشش کنید.اینجور بهتره.نمی خوام مارال وارسلان بفهمن که پسره اینجاست.
-بله قربان.فقط یه سوال؟
-چیه؟
سرنگی حاوی مواد هشیش بود را نشان مجید داد و گفت:سرنگو آماده کردم.بهش ترزیق کنم؟
-فعلا نه.چهارچشمی از پسره محافظت کنید.
هردو:چشم قربان.
از پله ها پایین رفت.ارسلانو مارال را دیدکه وسط سالن ایستاده بودن.بدون هیچ محافظی از سمت خودشان.
مجید:سلام.خوش آمدید.چراایستادید.بفرمایید بشینید لطفا.
تمام حرف هایش را با طعنه زد.
به سمت چپ سالن اشاره کرد وگفت:بفرمایید.
ارسلان:پرهام کجاست؟
-اول یه خستگی درکن بعد احوال پسرتو بپرس.
مارال:ما الان اینجاییم.دراختیار تو.بزار پرهام بره.
-به وقتش میره.

romangram.com | @romangram_com