#حسی_از_انتقام_پارت_70

-نگران نباشید.
-فقط یه چیز دیگه..اگه یه موقع داداشم اومد و گفت که پرهامو می خواد بهش نده.اجازه نده که پرهام بره
پیشش.حتی واسه یک شب.به حرفاش اعتماد نکن.
-چرا؟
-چون هم دشمن خونینمه,چون فکر می کنه من تمام خانوادشو کشتم,وهم اینکه..
بقیش رو نگفت.گفتم:خب؟
-بعد از مرگ زنو بچش فشار زیادی بهش واردشد و رو آورد به رفع نیازهای جنسیش.اونم از نوع همجنسش.معلوم
نیست تا حالابه چند نفر تجاوز کرده.نزار پرهام بیوفته دستش.پرپر میشه.
گفتم:اگه مدرکی دارید بدید .می تونیم دستگیرش کنیم.
-ندارم.واقعا ازش می ترسم.
-چرا؟شاید اصلا نظر بدی به پرهام نداشته باشه. 3
-یه روز اومد تواتاقم وقسم خورد که یه روز به پرهام تجاوز می کنه.جدی هم بود.می دونم از پرهام محافظت می
کنی.نزار تو دلش آب تکون بخوره.
-مطمئن باشید نمی زارم.
-بهتره دیگه بریم.الاناست که مارال تیربارونمون کنه.
به خاطر حرفش لبخند به لبم اومد.بیچاره عجب زنی داشت.
به سمت ماشینم رفتم.چنددقیقه بعد از ماشین ارسلان که از خونه زده بود بیرون ,زدم بیرون.
«راوی داستان»
مجید خوشحال بود.خوشحال ازاینکه توانسته بود حرص ارسلانو درآورد ومارالو تسلیم خود کند.هر لحظه منتظر بود
که آنها برسن.
روی صندلی راحتیش نشسته بود و داشت به گذشته ها فکر می کرد.خاطرات تلخ و شیرین.
تو فکر بود که یکی از افرادش وارد اتاقش شد و گفت:قربان تشریف آوردن.
-می تونی بری.
بلند شد.یقه کتش را درست کرد و به سمت سالن رفت.توی راهرو بود که صدای دادو بیداد پرهام را شنید.راهش را

romangram.com | @romangram_com