#حسی_از_انتقام_پارت_67

-خب شما..
-شغلمو می دونی؟
-نه.
-دروغ نگو بچه.تو ندونی کی بدونه؟
-متوجه منظورتون نمیشم.
-من از تمام جیک و پوک زندگیت باخبرم.
فقط نگاش می کردم.
-بهتره خودتو معرفی کنی.قبل از اینکه من معرفیت کنم.
-خب من سعید سلط..
باخشم گفت:اسم کاملتو بگو.
-یعنی چی؟
-باشه نگو.خودم میگم.
بلند شد و شروع کرد به راه رفتن.گفت:بادیگارد خوبی هستی ولی جاسوس خوبی نیستی.سرگرد جامعه باید بهتر از
اینا جاسوسی کنه.درست می گم جناب سرگرد سعد سلطانی؟
سرگردشو غلیظ تلفظ کرد که بهم بفهمونه که چه جوری اسممو کامل ببرم. 0
نفس عمیقی کشیدم.پس خبر داشت که من پلیسم.حتما الانم دستور مرگمو صادر میکنه.سارا منتظرم باش.دارم میام
پیشت.
گفتم:خب که چی؟می خوای منو بکشی؟
-نه.نمی خوام بکشمت.حیفی واسه مردن..الان دستور دادم که پرهامو تحویل مجید بدن.
-چی؟چرا؟
سرجای قبلیش نشست.گفت:می دونی دیگه از این ماجرا خسته شدم..جنگ بین منو مجید 08ساله که داره کش
میاد.دلم می خواد فردا همه چیز تموم بشه.
-پس پرهام چی؟نقش او تو این بازی چیه؟
-او یه رابطه.واسه اینکه من برم پیش مجید.

romangram.com | @romangram_com