#حسی_از_انتقام_پارت_65

بلند شدو گفت:حالا می تونم برم؟
-برو.
ارسلان بعد زدن رمز از در خارج شد.خوشحال بود.خوشحال از اینکه توانسته بود حرفش را به مارال بزند.وخوشحال
تر از آن بود چون توانسته بود از پسرش حمایت کند. 7
مارال به فکر فرو رفته بود.ارسلان درست می گفت.مارال پرهامو دوست داشت.
یه آهی کشید و رفت سمت کار قبلیش.موبایلش را برداشتو به بادیگاردش زنگ زد و گفت که سریع بیاید تو اتاقش.
رمز دررا زد.یک دقیقه هم نشد که سیاوش وارد اتاقش شد وگفت:بله خانم؟
-از درفاصله بگیر.
منظورش رافهمید.کارخصوصی داشت.
سیاوش:بفرمایید خانم.
-می دونم که تو جاسوس مجیدی.
سیاوش با ترس گفت:خ خانم.م من؟
-حرف نزن.انکارش نکن.
سیاوش سرش را پایین انداخت.
مارال:همین امشب پرهامو تحویل مجید میدی.
سیاوش با تعجب گفت:بله؟
-نشنیدی چی گفتم؟
-شنیدم.ولی قربان..
-وای به حالت اگه مجید بفهمه که من به تو گفتم که این کارو بکنی.فهمیدی؟
-بله.نمی گم.
-کاری می کنی که مجید فردا بهم زنگ بزنه.
-بله.
-پاداش خوبی از مجید می گیری.می تونی بری.
-چشم قربان. 8

romangram.com | @romangram_com