#حسی_از_انتقام_پارت_64

گفت:درمورد مجیده.
مارال به مبل تکیه دادو گفت:خب؟
-بهم خبرسیده که مجید می خواد پرهامو بدزده.
-چراانقدر دیر بهت خبر رسیده؟فکر می کردم زودتر از اینا خبردار بشی.
-تو خبر داشتی؟
-معلومه. 6
-پس چرا هیچ کاری نمی کنی؟مجید ازتو چی می خواد که قصدداره پرهامو بدزده؟
-منو.اومی خواد از طریق پرهام منو تسلیم خودش کنه.ولی کورخونده.
-یعنی چی؟
-منظورموخوب می فهمی.
ارسلان باعصانیت از روی صندلی بلندشد.انگشت اشارشو به صورت تهدید بالا گرفت و گفت:ببین..تو پسرتو دوست
نداری به من ربطی نداره.ولی من پرهامو دوست دارم واجازه نمیدم که دست هیچکس به خصوص اون مرتیکه بهش
بخوره.اگه خدایی نکرده پسرمو دزدید بدون شک بدون که خودم تحویل مجید می دمت.
می خواست به سمت در برود که مارال گفت:بشین.
اونقدر سرد و محکم گفت که ارسلان بدون درنگ نشست.
مارال:فکر کردی کی هستی که داری منو تهدید می کنی؟
-شوهرت.
-منوتو فقط یکبار باهم رابطه داشتیم که اونم باعث شد یک پسر بی عرضه دستوپاگیر بیوفته رو جونمون.
-هر چی باشه اون پسرته و تو هم مادرشی.
-خودتم خوب می دونی که من درحقش مادری نکردم.فقط می گم پسرمو اونم به زور بهم میگه مامان..اگه دست
خودم بود که همین الان از خونه پرتش می کردم بیرون.
-نکه الان دست خودت نیست؟من مطمئنم که توهم پرهامو دوست داری.هیچ مادری از بچش متنفر نیست.حتی اگه
به زور بچه اشو نگه داشته باشه.درضمن من نمی خوام پرهام آموزش تیراندازی ببینه.اون هنوز بچه ست.دلم می
خواد بچم آزاد زندگی کنه.به فرزندانش محبت کنه.مثل من بدبخت نشه.

romangram.com | @romangram_com