#حسی_از_انتقام_پارت_63
-چندروز پیش یادتون هست که رفتم واسه مرخصی؟
-خب؟
-بایکی از جاسوسام قرار داشتم.می گفت مجید می خواد پرهامو بدزده.شما دلیلش رو می دونید؟
ارسلان رفته بود تو فکر.
گفتم:آقا؟
-برو پیش پرهام.چهارچشمی مراقبش باش.ازخونه هم نزار بره بیرون.
-پس مدرسش؟
-نمیره.برو.
بااجازه ای گفتمو رفتم بیرون.بیچاره پرهام که فکر می کنه فقط باباشه که خلافکاره.نگوکه مادرش رئیسه این باند
بزرگه.اگه پرهام بفهمه چی میشه؟ 5
به سمت اتاقش رفتم.
«راوی داستان»
ارسلان با عصبانیت به سمت اتاق مارال می رود.هیچ یادش نمی رفت که زنش اورا مجبور به این کار کرد.او نمی
خواست که پسرش نیز سرنوشت اورا داشته باشد.رسید به اتاقش وبدون در زدن رمز عبور را زد.فقط او و مارال از
شماره رمز عبوری خبر داشتن.
مارال که درهنگام آرایش کردن بود با دیدن ارسلان گفت:فکر نکنم اجازه داده باشم که بیای داخل.
-نیازی به اجازه تو نبود.
یه تای ابروی مارال بالا رفت.
خیلی سرد گفت:بهتره از در فاصله بگیری.
ارسلان از در فاصله گرفتو در خودبه خود بسته شد.مارال به مبل چرم مشکی که در آن طرف اتاقش بود اشاره کرد
وگفت:بروبشین.
همراه هم به سمت مبل ها رفتن.
بعد از نشستن مارال گفت:می شنوم.
ارسلان همیشه از هوش زنش غبطه می خورد.
romangram.com | @romangram_com