#حسی_از_انتقام_پارت_62
متعجب از حرف ارسلان گفتم:مگه شما رئیس نیستید؟
خیلی سرد گفت:نه.
چشمام از بس کی گشادشده بود داشت بیرون می افتاد.
گفتم:پس رئیس کیه؟
باشنیدن اسمی که از دهان ارسلان خارج شد خشک شدم سر جام.
ارسلان:زنمه.
بعداز چند دقیقه گفتم:یعنی مادرش می خواد اونو وارد این کار بکنه؟
-آره.الانم بهتره بری و پرهامو واسه تمرینات آماده کنی.
-باخانمتون حرف زدید که منصرفش کنید؟
-او از سرحرفش برنمی گرده.
-مجبورش کنید که برگرده.
پوزخند زد وگفت:به چهره آروم مارال نگاه نکن..حتی مجیدم از این زن می ترسه.بهتره کاری که گفتمو انجام بدی.
-باشه.بااجازه.
بلندشدم.داشتم خارج میشدم که یکدفعه یاد مجید افتادم.مطمئنا ارسلان از کارای مجید خبرنداشت. 4
برگشتم سمتش و گفتم:قربان؟
-چیه؟
-می خواستم درمورد مجید حرف بزنم.
-میشنوم.
-شما از کارای مجید خبردارید؟
-نه..یعنی وقت نمی کنم که به مجیدوکاراش فکر کنم.
-حتی خانمتون؟
-نمی دونم..ولی فکر کنم خبرداشته باشه.مجید آبم بخوره مارال می فهمه.
-قربان..
-توچی می دونی؟
romangram.com | @romangram_com