#حسی_از_انتقام_پارت_61
-باشه.واسه اینکه لجتو دربیارم دست می کنم.
خوشحال شدم.ولی به روی خورمم نیاوردم.
گفتم:بهتر.7میلیون پولم هم به هدر نمیره.
-اه.همیشه یه جواب تو ذهنت داری.
شونه هامو بالا انداختم.گفتم:بهتره دیگه بخوابی.فردا مدرسه داری.
-آخ راست میگی.بازم باید تو کلاس ریاضی بخوابم.
خندم گرفت.پرهام جعبه ساعتو گذاشت رو پاتختی و چراغو خاموش کرد.منم چراغ خواب رو روشن کردم.
گفتم:شب بخیر.
-شب توهم بخیر.راستی..ممنون واسه کادوت.این بهتریم کادوی عمرم بود.
-چرا؟
-چون می دونم که از روی علاقه واسم خریدی نه از روی خودشیرینی.
لبخند زدم گفتم:خواهش می کنم..فقط یه قول بهم میدی؟
-تا چی باشه.
-خوبه.پیشرفت کردی.
-بگو.
-قول میدی که هرجایی که رفتی این ساعتو همراه خودت ببری؟
-چرا؟
-همین جوری.می خوام هرجایی که رفتی به یادم باشی. 3
-باشه.قول می دم.
وارد اتاق ارسلان شدم.بعد از نشستن گفت:ازت می خوام تیراندازی و رزمی کاری رو یاد پرهام بدی.
-چرا؟
-اون الان رفته تو سن 08سالگی..دیگه باید خودشو واسه جانشینی آماده کنه.
-ولی قربان اوهنوز بچست..نگاه به قد و سنش نکنید..گناه داره.بادست خودتون آیندشو تباه نکنید.
یه آهی کشید وگفت:اگه دست خودم بود که هرگز نمیزاشتم بیاد تو این کار.ولی..
romangram.com | @romangram_com