#حسی_از_انتقام_پارت_60
-چرا؟ 1
-لباساتو عوض کن.
-بیخیال بابا.
-بلندشو گفتم.
-گیرنده دیگه.
-میدم.بلندشو.
یه پوفی کشید و رفت سمت دراور لباساش.
پشتم رو کردم سمتش.کادوش رو از تو کیف بیرون آوردم.فقط دعا می کردم که ساعتشو دست کنه.نکنه ساعت
دوست نداره؟اگه دوست داشت که ساعت می خرید و دست می کرد.
بابالاوپایین شدن تخت فهمیدم که کارش تموم شده.به سمتش چرخیدم.کادو رو به سمتش گرفتم و گفتم:ببخش که
دیر شد..تولدت مبارک.
با خوشحالی گفت:واقعا واسم کادو خریدی؟
تعجب کردم.چندساعت پیش که کلی کادو باز کرد انقدر ذوق زده نشده بود ولی حالا..
-نمی خوای بگیریشو بازش کنی؟
باخوشحالی ازم گرفت و برد جلوی گوشش و تکونش داد.
گفت:از کجا می دونستی که تولدمه؟
-بابات بهم گفت.
-پس دیروز صبح رفته بودی واسم کادو بخری؟
-آره.بازش کن دیگه.
شروع کرد به باز کردن.بادیدن ساعت به سلیقه بابام تحسین گفتم.عالی بود.ازاین صفحه الکتریکی های لمسی
بود.بیچاره بابا یه چند میلیونی خرج کرده بود..رنگ صفحش سیاه بود و اطرافش نگین های کوچک آبی رنگ.
گفتم:دیدم ساعت دست نمی کنی گفتم حتما ساعت دوست نداری واسه همین واست خریدم. 2
-چون فکر کردی که ساعت دوست ندارم واسم اینو خریدی؟
-آره.
romangram.com | @romangram_com