#حسی_از_انتقام_پارت_59

-چیززیادی نمی دونم.خوشگذرونه,خوشگله,جدیه, بعضی اوقات بد اخلاقم میشه.
-اینارو که گفتی رو همشو می دونستم.از کارای ارسلان خبر داره؟
-باید داشته باشه حتما.زنشه.
-فعالیتی هم داره. 0
-فکر نکنم.بیشتر به شخصیتش می خوره که پول حروم کن باشه.سوال دیگه ای نیست؟
-نه شاهین جان.ممنون که جواب دادی.
-خواهش می کنم.حالا واسه چی داری درمورد زن آقا تحقیق می کنی؟نکنه تو هم عاشقش شدی؟
-نه بابا.خودم زن دارم.
بایاد سارا اخمی نشست رو صورتم.باید می گفتم داشتم.
گفت:من رفتم .فعلا.
تا فردا شب کار بخصوصی نداشتم.
پرهام میون دوستاش و پسرعموها و عمه هاشو دایی هاش . همچنین دختر داییاشو عمهاش ایستاده بود.می گفت و
می خندید.
کنارستون جایی که کامل میشد به پرهام دید داشت ایستاده بودم.جمعیت زیادی تو سالن بودن.
فقط به پرهام نگاه می کردم.یه لحظه نگاش خورد به نگاهم.لبخندش بیشتر شد و چشمک زد.منم لبخند زدمو سرمو
تکون دادم.میون بچه ها قدش بلندتر بود.محو تماشاش بودم که دربزرگ سالن باز شدومارال وارد شد.لباسش وافعا
افتضاح بود.یه دکلته کوتاه قرمز رنگ.واقعا تو چشم همه بود.سعی کردم نگاش نکنم.
بعد از باز کردن کادوها و بریدن کیک,شروع کردن به رقصیدن.
درنهایت شام خوردنو تشریفشونو بردن.به ساعت نگاه کردم.0نصفه شبو نشون می داد.
باپرهام به سمت اتاقش رفتیم.
خودشون پرت کرد رو تخت و گفت:آخ چقدر خسته شدم.
-خیلی بهت خوش گذشت نه؟
-آره.خیلی وقت بود که مهمونی نگرفته بودیم.
گفتم:بلندشو.

romangram.com | @romangram_com