#حسی_از_انتقام_پارت_58
-بله نباید چشم از پرهام بردارم.
-آفرین.
-خودش می دونه که فردا تولدشه آقا؟
-آره ولی به تو چیزی نمی گه.
-امردیگه ای نیست.
-نه می تونی بری.
یه لحظه تصمیم گرفتم که موضوع مجیدو به آقا بگم که زود پشیمون شدم. 9
از اتاق خارج شدم.می خواستم برم سکت پله ها که نگام خورد به مارال که داشت با چندنفر از بادیگارداش به سمت
درخروجی ساختمان می رفت.
به خودم گفتم:این زن کیه؟چرا بابا فقط اسمشو گفت؟.یعنی تو کارای ارسلان هیچ نقشی نداره؟چرا انقدر
جوونه؟واقعا مادرپرهامه یامادرخوندشه؟اگه مادرشه پس چرا انقدر نسبت بهش سرده؟بی احساس ترین زنی که
توعمرم دیدمه.
باید درموردش تحقیق می کردم.
باصدای شاهین از فکر اومدم بیرون.
گفت:هی سعید اینجا چرا وایسادی؟
-همین جوری..میگم شاعین؟
-بله؟
-توگفتی که یکسالو نیمه که اینجایی.درسته؟
-آره خب.
-یه سوال ازت بپرسم قول میدی که به کسی نگی؟
-قول.حالا چی هست؟
-مطمئن باشم؟
زد به کتفم و گفت:قول مرد قوله داداش.بگو.
-درمورد زن ارسلان چی می دونی؟
romangram.com | @romangram_com