#حسی_از_انتقام_پارت_53
-نمی دونم.درسته که بابام آدم بیرحم و شجاعیه وکارش با اسلحه ست ولی من مثل او نیستم.من از بچگی با ترس
بزرگ شدم.محبتی که پدرومادرا واسه بچه هاشون خرج می کنن و من نچشیدم.من پول نمی خوام,زندگی تو بهترین
جای شهر رو نمی خوام,من محبت می خوام.
خنده تلخی کرد و گفت:می دونم الان داری به خودت میگی چه بچه عغده ایه.آره من عغده ایم,عغده محبت کشیدنو
دارم..راستش رو بخوای هیچکس تا قبل از تو بهم محبت نکرده بود. 3
-من که اصلا به تو محبت نکردم.
-چرا کردی.همین که کل وقتت رو واسم میزاری ,بهم درس یاد میدی,به حرفام گوش میدی,لبخند می زنی,همه ی
اینا واسه منِ محبت نچشیده کلی محبته.به خاطر این کمبود محبت سعی می کردم از افراد دور بشم.دوست نداشتم
کسی بهم ترحم کنه.من ترسو هستم چون خودم خواستم.خودم خودمو می توسوندم.باورت میشه که بهترین روزای
زندگیم تو همین چندهفته ایه که تو پیشم بودی؟البته ایمان خیلی خوب بود ولی به نظرم تو بهتری.
به چشماش نگاه کردم.پراز اشک بود.آماده باریدن بود.چه غم بزرگی تو دلش بود.
دستمو بردم سمت سرش.سرشو به سینه ام چسبوندم.
گفتم:من جای تو نبودم که بخوام درکت کنم..ولی می فهمم که چی میگی.
همون جوری که محکم بهم چسبیده بود گفت:فقط تنهام نزار.قول بده؟
-قول میدم که تنهات نزارم.
از بغلم اومد بیرون.برق شادی تو چشماش بود.شاید همین یه حرفمم واسش محبت تلقی میشد.
لبخند زدمو رفتم سمت در.
-کجا؟
-میرم وسایلامو بیارم تو اتاقت.برم؟
با خوشحالی گفت:برو وسریع برگرد.
یک شب پراز آرامش اونم بعد از 7سال برام سپری شد.صبح که بیدار شدم پرهام رفته بود.
دلم می خواست برم از این خونه بیرون و یکم بگردم تو شهر.دلم هوای سارا رو کرده بود.داشتم می رفتم سمت
دفتر ارسلان که صدای مسیج گوشیم بلند شد.بابابود.تعجب کردم.چرا واسم اس فرستاده بود؟
نوشته بود:یه جوری از اون خونه بیا بیرون.کارفوری دارم.
romangram.com | @romangram_com