#حسی_از_انتقام_پارت_52
مطالبو خرده خرده بهش گفتم تا بیشتر تو ذهنش بمونه.
ساعت 07شب بود که مطمئن شدم درسو خوب بلد شده.
بلند شدم و گفتم:بهتره زود بخوابی.
اونم بلند شد وگفت:می دونم,شرطی واسه73شدنم نمیزاری؟
-نه دیگه دفعه قبلم اتفاقی بود.شب خوش.
می خواستم برم که دستمو گرفتو گفت:صبرکن.
-کاری داری؟
-میشه ازت یه خواهش بکنم؟ 2
-بفرما.می شنوم.
-میشه ازت خواهش کنم که امشب..
سرشو انداخت پایین.
گفتم:امشب چی؟
-امشب پیش من بخوابی؟
یه تای ابروم رفت بالا.
گفتم:منکه گفتم بهت هم جنس باز نیستم.
-نه م.من
کلافه گفتم:توچی؟
آروم گفت:می ترسم.
با تعجب نگاش کردم.
گفت:ازاون وقتی که از بیمارستان برگشتم احساس می کنم یه نفر می خواد منو بکشه.
-مثلا کی؟
-نمی دونم.اگه تو پیشم باشی دیگه نمی ترسم.
-پسر07ساله که نباید بترسه.توچرا مثل پدرت نیستی؟
-پسر07ساله که نباید بترسه...توچرا مثل پدرت نیستی؟
romangram.com | @romangram_com