#حسی_از_انتقام_پارت_51
چند ضربه اروم به در واردکردمو گفتم:پرهام؟
-چیه؟
-درروبازکن.
-حالو حوصله هیچکس رو ندارم برو.
-تو فقط دررو بازکن من نمیام تو.
-چرا؟
-واسه خاطر خودت میگم.
-نمیکنم.
اخلاقش شده بود عین7سال پیش.یکدنده و لجباز.
گفتم:ببین تا0میشمارم.باز کردی که هیچ اما اگه نکردی دررو میشکنمو میام تو از خجالتت درمیام.می فهمی چی
میگم؟
- 1
-باشه...7..0
هنوز سه رو نگفته بودم که در باز شد.
می خواستم وارد بشم که گفت:تو گفتی نمیای تو.
سرمو به نشانه تایید تکون دادن و رفتم تو اتاق خودم.
دوروز گذشت.پرهام حالش بهترشده بود. بهم گفت که کدوم یک از دوستاش بهش ساندویچ داده تا بخوره.منم به
ارسلان گفتمو اوهم دستور داد که افرادش یه گوش مالی حسابی به پسره بدن.
پرهام اومد تو اتاقمو گفت:فردا امتحان ریاضی دارم.
-چه فصلی؟
-فصل 7مثلثات هیچی بلد نیستم.
-باشه برو تو اتاقت الان میام.
لبخند زد و رفت ده دقیقه بعد رفتم تو اتاقش ساعت 7بعداز ظهربود که توضیح دادنو شروع کردم چقدر من عاشق
این فصل بودم بااینکه بچه ها تو این فصل ناله می کردن ولی من عالیه عالی بودم.
romangram.com | @romangram_com