#حسی_از_انتقام_پارت_50
پرهام یا خواب بود یا اگه هم بیدار بود فقط به در نگاه می کرد.می دونستم که منتظره تا مامانوباباش بیان..ولی
نیومدن.واقعا دلم به حالش می سوخت.به محبت نیاز داشت.ولی کی بود که بهش محبت کنه؟اون از مادرش اونم از
باباش.
تاصبح بیداربود و چشم انتظار.
دمدمه های صبح بود که گفتم:پرهام نمی خوای بخوابی؟
باچشمای پراز اشک و ناامیدی نگام کرد.دوباره سرشو برگردونو و به در بسته نگاه کرد.
گفتم:مطمئن باش که یادشون رفته بیان..یا شایدم راهشون ندادن.هان؟..آخه کدوم بیمارستانی وقت ملاقاتش رو
شب تا صبح میزاره؟.میان نگران نباش.
پرهامم می دونست که این حرفای رو واسه دلداریش دارم میزنم.اونم مطمئن بود که قرارنیست کسی بیاد.کدوم
پدرومادری مریضیه بچشونو یادشون میره و نمیان دیدنش؟این پدرومادر,اعجوبه بودن.
فردای اون روز با برگه مرخصی پرهام به سمت خونه رفتیم.پرهام با دیدن ارسلان و مارال که تو هال ایستاده بودن
توجهی نکرد و رفت سمت پله ها.
قبل از اینکه بالا بره گفت:سعید؟دلم میخواد تنهاباشم.نزار کسی بیاد.اتاقم.
رفت بالا.ارسلان غمگین بود ولی مارال نه عین خیالشم نبود.
گفتم:ببخشید قربان دیرروز خیلی منتظرشد تا شما بیاید ولی نیومدید اونم توقعش شده. 0
-می دونم تقصیر منه.
-بهش مهلت بدید تا دیروز رو فراموش کنه.
-باشه.
مارال اومد نزدیک ما گفت:بیخیال ارسلان جان این چیزا ارزش نگرانی رو نداره پرهام بزرگ شده.بچه که نیست که
احتیاج به پدرومادرش داشته باشه.
تو دلم گفتم:پرهام موقعی که بچه بود هم تو بهش محبت نمی کردی چه برسه به الان.
یاد حرف مامانم افتادم که می گفت:بچه ادم حتی اگه صد سالشم بشه واسه پدرومادرش بچه ست و نیاز به محبت
داره.
با اجازه ای گفتمو رفتم سمت اتاق پرهام.درش رو قفل کرده بود.
romangram.com | @romangram_com