#حسی_از_انتقام_پارت_49

-آره..واقعا مرد خوبی بود.حیف شد که رفت.
-اوجاسوس بود.
-درسته.می دونم.
حرف دیگه ای بینمون زده نشد.عصری بود که پرستار اومد و گفت که پرهام بهوش اومده می تونیم ببینیمش.
شاهین:من به آقا زنگ میزنم..توبهتره بری پیش پرهام.
-باشه.
وارد اتاق شدم..به چهره رنگ پریدش نگاه کردم..بادیدن من لبخندزد.
کنارتخت ایستادمو گفتم:خوبی؟
-س..
از درد چهرش جمع شد.گفتم:هیس.تازه معدتو شستوشو دادن.نبایدحرف بزنی.
بازم لبخندزد.
-واسه چی لبخند میزنی؟خوشحالی ازاین وضع؟..بایدم لبخندبزنی..حتماداری به خودت میگی عجب آدم اشکولی
گیرم اومده..چقدر راحت می تونم ناراحتش کنم.ولی بدون....
یه پوف کشیدمو گفتم:واقعا نگرانت شده بودم دیوونه.
داشت با اخم به حرفام گوش میداد.می خواست چیزی بگه که بازم نتونست.
چند دقیقه ای شد که شاهین اومد تو اتاق.بعد از احوال پرسی و جواب نگرفتن از طرف پرهام اومد سمت منو
گفت:به آقا زنگ زدم..گفتن اگه وقت کردن خودشونو میرسونن..اگه هم نه که کاراش میفته گردن منوتو. 9
-تو می تونی بری.من هستم پیشش.
-نمیشه.آقا اجازه نداده.
-برو.بگو سعید نزاشت بمونم.
-حرف آقاهم کشک.
-برو بهت میگم.
-باشه..اگه کارم داشتی می تونی زنگم بزنی.تو محوطه بیمارستان میشینم.
رفت..شب شده بود ولی خبری از ارسلان یا مارال نشد.

romangram.com | @romangram_com