#حسی_از_انتقام_پارت_48

نگاه سردشو ازم گرفت و به ارسلان گفت:بااجازه.
به رفتنش نگاه کردم..با اینکه پیرشده بود ولی همچنان پرقدرت قدم برمیداشت..هنوزم واسم یه الگوبود..یه مرد
تمام.
ارسلان:منتظر جوابتم.
بهش نگاه کردمو گفتم:قربان من خبر ندارم...می تونید از مریم خانم بپرسید.
-شاهین؟پرهام تو مدرسه چیزی نخورده؟
-نه قربان.شاید..
-شایدچی؟
-فکرکنم یکی از همکلاسیاش اصرار داشت که پرهام ساندویچی که تو دستش بود رو بخوره...نمیدونم خورده یانه.
گفتم:بهتره صبر کنیم تا خودش بتونه حرف بزنه.
ارسلان:درسته..من باید برم.هردوتون اینجا می مونید وازپرهام 0چشمی مراقبت می کنید.فهمیدید؟
-بله.
شاهین:خیالتون راحت باشه آقا.
ارسلان:خوبه..بقیه ام برن سر کارشون.
چنددقیقه ای شد که راهرو خالی شد..فقط من بودموشاهین.
گفتم:شاهین؟
-بله؟
-چندساله که تو پیش ارسلان کار می کنی؟
-چه طور مگه؟
-7سال پیش که من تو خونه ارسلان بودم هیچکدوم از شماهارو ندیدم. 8
-یه یکسالو نیمی هست که داریم واسشون کار می کنیم.
-چیشد که استخدام شدید؟
-ازمون آزمایش فنون رزمی گرفتن..انتخاب شدیم.
-ایمانو می شناختی؟

romangram.com | @romangram_com