#حسی_از_انتقام_پارت_47

-به روز دوتا لقمه نون وپنیر باچایی شیرین.
چند دقیقه ای شد که یکی از بادیگاردا گفت:قربان همینجا هستید یا میرید خونه.
ارسلان:فعلا همین جا میمونم تا دکترش بیاد..بعد میریم.شما دوتاهم بهتره برید تو ماشین تا بیام.
هردوشون:بله قربان. 6
نشستم روی صندلی ابی رنگ پلاستیکی.با پام ضربه گرفته بودم.
یه نیم ساعتی شد که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون.
«وای این جا چی کار می کنه؟..نباید منو ببینه»
سریع رومو کردم پشتش.
ارسلان:سلام دکتر..خسته نباشید.
-سلام.ممنون سلامت باشید.
چقدر صداش مثل همیشه ارامش بخش بود..چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
-عمل خوب بود دکتر؟
-شما باید پدر پسری که عملش کردم باشید؟
-درسته.
-عمل خوبی بود.
-واسه چی معدشو شستوشو دادید؟
-مثل اینکه غذای مسموم خورده بوده.
-غذای مسموم؟
-بله.فکر کنم ساندویچ خورده بوده که موادای توش فاسد یوده.
ارسلان:سعید؟
مجبور بودم برگردم.خیلی عادی گفتم:بله؟
ارسلان:تو که گفتی پرهام صبحونه نون و پنیر خورده..این آقا دکتر چی میگن؟
به دکتر نگاه کردم..اونم با خشم داشت نگام می کرد..شاید فکر نمی کرد که من,بچه خواهرش یا بهتره بگم
دامادش,داره واسه کسی که دخترشو کشته کار می کنه..چقدر پیرشده بود..7سال بود که ندیده بودمش. 7

romangram.com | @romangram_com