#حسی_از_انتقام_پارت_54
مسیجو پاک کردمو رفتم سمت دفتر ارسلان.
وارد دفتر شدم.ارسلان:کاری داشتی؟
-بله قربان می خواستم اگه بشه بهم مرخصی بدید؟ 4
-چرا؟
-تقریبا دوماهه که اینجام.می خوام یکم برم بیرون و آبوهوا عوض کنم الان هم که پرهام نیست و بهترین موقعس
که برم.
-باشه7ساعت دیگه خونه باش.
-چشم بااجازه.
از خونه زدم بیرون.فقط دعا می کردم که کسی تعقیبم نکنه.چنددقیقه شد که فهمیدم ماشینی دنبالم نیست.ارسلان
بیش ازحد بهم اعتماد داشت.چرا؟
نزدیک پارک نگه داشتم.به بابا اس دادم که طبق خواستش عمل کردمو والانم نزدیک پارک اداره ایستادم.
چنددقیقه ای شد که دیدم یه پسر جوون سوار ماشین شد.
گفتم:ببخشید..
برگشت سمتم.بادیدنش تعجب کردم.
گفتم:بابا خودتی؟
-آره.
-بابا ایول این چه قیافه ایه؟
-جوون شدم نه؟
باخندیدن من باباهم خندید..بابا بعضی اوقات خیلی شوخ طبع میشد.
گفتم:خب حالا چی کارم داشتی؟
یه جعبه از کیفش بیرون آورد و داددستم و گفت:کادوئه.
باتعجب نگاش کردم کارواجب و فوریش این بود؟ می خواست بهم کادو بده.
گفتم:چه بابای خوبی من دارم.مرسی بابا جون فقط تولد منکه الان نیست پس.. 5
نزاشت ادامشو بگم.:بابای خوبی که هستم ولی این واسه تو نیست.
romangram.com | @romangram_com