#حسی_از_انتقام_پارت_45
از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق پرهام.عجیب بود.همیشه پرهام موقعی که میومد خونه یکراست میومد تو اتاق
من.ولی الان نیومده بود.
وارد اتاقش شدم.نبود.حتی کیفش.نگران شدم.سریع از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت مریم خانم که کنار در
ورودی ایستاده بود.
گفتم:پرهام اومده؟
-نه آقا.
-دیر کرده.
-درسته.
-شماره اون 0تا رو داری؟
-بله.
-بده..سریع.
بعد از گرفتن شماره یکی از اونا بهش زنگ زدم. 4
-بله؟
-سلام.باکی حرف میزنم؟
-شما به من زنگ زدید اون وقت..
-کجایی؟
-شما تا خودتونو معرفی نکنید من چیزی نمی گم.
ایول.ازش خوشم اومد.معلومه کارشو خوب بلده.
-سعیدم..شناختی؟
بعد از چند ثانیه گفت:بله.بفرمایید؟
-کجایید؟
-....تو بیمارستان.
-بیمارستان واسه چی؟
-تو مدرسه حالش بد شد.ماهم آوردیمش بیمارستان.به آقا زنگ زدیم.گفتن خودشونو میرسونن.
romangram.com | @romangram_com