#حسی_از_انتقام_پارت_44
غرورمو گذاشته بودم کنار...پیش این بچه غرور به کارم نمیومد...حالا که فهمیده بودم نماز می خونه..بچه پاکیه چرا
نباید پیشش شاد باشم؟..چرا نباید بهش محبت کنم؟
پرهام بیچاره از بس کی خندیده بود صورتش سرخ شده بود...دست از کار کشیدم و کنارش دراز کشیدم.
هنورم داشت می خندید...منم یکم خندیدم...ولی همین یکمش خیلی برام چسبید..خنده از ته دل به این می گفتن.
چند دقیقه شد که گفت:جنبه باخت رو نداری نه؟
-نه..تاحالا از کسی نباخته بودم.
-پس من به خودم افتخار می کنم.
-زیاد افتخارنکن..تو با نیرنگ بردی.
-باور کن خبر نداشتم که نمی دونی..یعنی تو یکبارم تو تلویزیون این بازی رو تماشا نکردی؟
-نه...دوست نداشتم..حالاهم بلند شو بریم تو ساختمون..زیادی بیرون موندیم.
هردو بلند شدیم..گفت:منکه خیلی بهم خوش گذشت..تو چی؟
-منم.
-واقعا؟
-آره..بعد از دوسال از ته دل خندیدم. 3
-چه خوب..فقط یه چیز..
-چی؟
-دیگه روی پاهام نشین..حس خوبی نسبت به این کار ندارم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:نگران نباش..من همجنس باز نیستم.
دو روز گذشت...رابطه منو پرهام خیلی بهتر شده بود...پرهام دیگه ازم نمی ترسید..شاید حساب می برد ولی ترس
نه
دیگه حس انتقام گیری نداشتم.سارا ازم راضی بود.همین واسم بس بود.
تو تاق نشسته بودمو داشتم کارایی که ایمان کرده بود و مطالعه می کردم.از ارسلان گرفته بودم.کاراش حرف
نداشت.ولی ای کاش خیانت نمی کرد.
به ساعت نگاه کردم.0:03دقیقه بود.
romangram.com | @romangram_com