#حسی_از_انتقام_پارت_43
-باشه بابا..تو بردی..یه دست بازی کنیم؟
-بازی کنیم.
شروع کردیم به بازی کردن..به ساعت نگاه کردم..بازی باید زمانی باشه دیگه..نه؟
00بر 8به نفع پرهام بودیم که دیدم پرهام دستشو گذاشت روی میز وگفت: بردم.
-چی؟
-بردم دیگه.
-مگه بازی زمانی نیست؟
خندید وگفت:مگه فوتباله که زمانی باشه؟
-تو چیزی در این باره بهم نگفته بودی.
-خب فکر کردم که خودت می دونی.
به سمتش خیز برداشتمو گفتم:من از کجا باید می دونستم؟
یه قدم رفت عقبو گفت:خودت گفتی باهوشی..پس باید می دونستی.
همیشه از باخت متنفر بودم..به خاطر همین هیچ وقت نمی باختم..
فهمید که عصبانیم...شروع کرد به دویدن..منم دنبالش.
گفتم:وایسا..اگه دستم بهت نرسه بچه...می دونم چی کار کنم.
میون دویدنش که داشت می خندید گفت:مثلا چی کار می کنی؟
از سالن خارج شدیم..خیلی سریع می دوید..ولی من آموزش دیده بودم...با یک حرکت تونستم دستشو بگیرم.
افتاد رو زمین..منم کنارش خوردم زمین...البته سعی کردم که روش نیوفتم..وگرنه له میشد. 2
گفتم:الان می فهمی که می خوام چی کارت کنم.
بین دوپاش نشستم...یک لحظه ترسید.
گفت:از روی پاهام بلند شو.
-تا کارمو انجام ندم بلند نمیشم.
-تو رو...
نزاشتم بیشتر از این حرف بزنه.شروع کردم به قل قلک دادنش...کودک درونم می گفت این بهترین کاره..
romangram.com | @romangram_com