#حسی_از_انتقام_پارت_40
ترسیدم...وقتی بابا گفت که دوباره باید بادیگاردم بشی خودمو واسه مرگ آماده کردم...وقتی پنجشنبه ای منو بردی
به ضلع جنوبی حیاط که دوربین نداره اشهدم خوندم...باور کن منم وقتی دیدم سارا به خاطر من مرد تا0سال عذاب
وجدان داشتم...از اتاقم بیرون نمیومدم...هرجایی که می رفتم به یاد سارا میوفتیدم...من سارا رو مثل خواهر نداشته
ام دوست داشتم...تازه داشتم مهر ومحبتو از سارا یاد می گرفتم که...
دوباره یه آه کشید و سرشو انداخت پایین.
گفتم:چیشد که انقدر سرحال شدی؟
-ایمان...من زندگی دوبارمو مدیون ایمانم..ایمان مثل یک فرشته نجات بود واسم...چیزایی رو بهم یاد داد که تو
عمرم تجربش نکرده بودم...مثل نماز.
باتعجب نگاش کردم. 8
گفتم:تو نماز می خونی؟
باسرش جواب مثبت داد.گفت:منو با احکامو قرآن آشنا کرد.
-بابات نفهمید؟
-چرا فهمید..ولی چیزی نگفت.
-پس واسه همین بود که انقدر سنگ ایمانو به سینه میزدی..آره؟
-آره.
-راستشو بخوای تا دو روز پیش قصدم فقط انتقام گرفتن از تو بود..
-یعنی الانم می خوای..
-نه...دیگه نمی خوام بهت آسیب برسونم...نمی دونم چرا ولی خیلی از اخلاقت خوشم اومده...تو واقعا مقصر نبودی.
-خب پس خداروشکر.
-راستی تو چرا انقدر قد کشیدی؟
-ارثیه..تا دوسال پیش قدم 001بود ولی الان نزدیکای 071هست.
01سانت ازم کوتاه تربود.
-بابات میگفت که سریع رشد می کنی.
-درسته..از 01تا08سالگی بدنم سریع رشد کرده.
romangram.com | @romangram_com