#حسی_از_انتقام_پارت_39
-نکنه بابا می خواد اخراجت کنه؟
-نه.
-من کار بدی کردم؟
-نه.
-میشه انقدر نه نگی؟..توروخدا.
به چهره مظلومش نگاه کردم..گفتم:چرا نگرانمی؟
سرش رو انداخت پایینو چیزی نگفت...یاد خواب دیشبم افتادم..سارا ناراحت بود که چرا زدمش؟
دستمو گذاشتم زیر چونشو سرش روآوردم بالا..دستمو گذاشتم رو دماغش.
-آخ.
-هنوزم درد میکنه؟ 7
-آره..گفتم که دستت خیلی تلخه.
نمی دونم چی شد که گفتم:ببخش که زدمت..تو تقصیری نداشتی.
لبخند زد و گفت:عیبی نداره..تو باید یه جوری خودتو خالی می کردی.
-می دونی,سارا تورو خیلی دوست داشت..تو رو جای برادرش می دونست.
-چرا؟
-برادرش وقتی 07سالش بود تصادف میکنه و میمیره..توماشینی که سارا راننده بود میمیره...سارا طوریش نمیشه
ولی برادرش نه.
-پس به خاطر همین بود که جون منو نجات داد..آره؟
-آره...می خواست هر جوری که شده از تو محافظت کنه.
-ولی منکه 07سالم نبود.
-عین بچه های 07ساله بودی..هم قدت هم هیکلت..همم عقلت.
خندید..بعد اخم کرد و آه کشید.گفت:به خدا من می خواستم بیام به مراسم خاکسپاری سارا ولی بابا نزاشت..می
گفت تقصیر تو نبوده و نباید بری....هرچقدر التماسش کردم راضی نشد..می دونستم یه روز میای تا ازم انتقام
بگیری...وقتی نگاه سرد و پراز خشمتو روی خودم دیدم ترسیدم...وقتی بعد از 7سال تورو تو اتاق بابا دیدم
romangram.com | @romangram_com