#حسی_از_انتقام_پارت_38

-بفرمایید.
-به دماغ پرهام نگاه کردی؟
خیره به ارسلان نگاه کردم...نکنه دیده که با مشت زدم تو دماغ پرهام؟
گفت:واسه چی کبود شده؟
-همین جوری.
-دروغ نگو..من می دونم که تو پرهامو زدی..پرهام حتی از منم تا حالا کتک نخورده..اون وقت توزدیش..چرا؟
-به حرفم گوش نکرد..منم زدمش.
-اشتباه کردی...پرهام مظلومه چیزی نمی گه...فکر کردی که من نمی فهمم؟..کوچکترین تغییری که تو صورتش
ایجاد بشه من می فهمم..او 033بار تاحالا به حرف من گوش نداده ولی من یه بارم تو گوشش نزدم اون وقت تو..
-ببخشید.
-دیگه تکرار نشه.
-چشم قربان.
-می تونی بری.
ازاتاق اومدم بیرون..کثافت. 6
وارد آشپزخونه..پرهام غذاشو تموم کرده بود.
تا منو دید گفت:بابا چی کارت داشت؟
-چیز خاصی نبود..بلندشو بریم.
-تو که چیزی نخوردی.
-سیرم..بلندشو.
با تردید بلندشد...داشتیم به سمت پله ها می رفتیم که گفت:میشه بریم تو حیاط؟
به هوای آزاد احتیاج داشتم...این بهترین ایده بود..باسر تایید کردم.
تو چمن تو قسمت سایش نشسته بودیم.
گفت:تو فکری..چیزی شده؟
-نه.

romangram.com | @romangram_com