#حسی_از_انتقام_پارت_37
دست پرهامو گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
گفت:صدبار گفتم دستمو نگیر..من دیگه بچه نیستم.
وارد آشپزخونه شدیم.گفتم:بشین.
پوفی کرد و نشست..مریم خانم صبحونه رو از قبل آماده کرده بود.
گفتم:پرهام؟..مدیر مدرست از این که تو با بادیگارد میای مدرسه چیزی نمی گه؟
-نه..انقدر بابا پولش داده که ساکت باشه.
هنوز شروع نکرده بودیم که مریم اومد و گفت که آقا کارم داره.
گفتم:پرهام تو شروع کن.
-پس تو چی؟
-فعلا باید برم پیش بابات..خودت که شنیدی.
به مریم خانم گفتم:همین جا می شینی و تا زمانی که پرهام صبحونشو تموم نکرده بلند نمیشی و نمیزاری پرهامم
بلندشه..فهمیدی؟
-بله.
پرهام می خواست اعتراض کنه که چشم غره ای براش رفتم...
وارد دفترش شدم..
گفتم:صبح بخیر..کارم داشتید؟
-بشین.
نشستم.گفت:در رابطه با دیروز کارت داشتم. 5
-بفرمایید.
-چی به پرهام گفتی که دیروز انقدر خوشحال بود؟..حتی باهارشم رو کامل خورد.
-تو درس فیزیک کمکش کردم اونم واسه همین خوشحال بود..شرطمم خوردن غذاش بود.
-دیروز دیدم که چه جور بغلت کرد.
سرمو انداختم پایین..پسره دیوونه.
گفت:تا حالا انقدر خوشحال ندیده بودمش..از کارت راضیم..فقط یه سوال داشتم.
romangram.com | @romangram_com