#حسی_از_انتقام_پارت_35

اون روز تا شب پرهام کنارم بود و چرت و پرت می گفت...خیلی هم می خندید..منم ناخوداگاه به خاطر خندهاش می
خندیدم...حرکاتی که انجام میداد خیلی بامزه بود..فکر نمی کردم که پرهام اینجور بچه ای باشه...حتی 7سال پیشم
که قدش نصف الانش بود اینجوری نبود..حتما کار ایمان بود که پرهامو اینجوری کرده بود..ازش ممنون بودم.
انقدر چرت و پرت گفتو خندید که همونجا روی تختم خوابش برد..دلم نیومد که بیدارش کنم نمی دونم
چرا؟...کنارش خوابیدم..به صودتش نگاه کردم...بدون عینکم شبیه ارسلان بود...فقط دعا می کردم که سرنوشتش
مثل ارسلان نشه..چقدر تو خواب مظلوم بود..فردا یکشنبه بود و کلاسی نداشت. 2
صبح بیدار شدم .به پرهام که مثل مار دور پتو پیچیده بود نگاه کردم. رفتم تو حموم...وقتی بیرون اومدم دیدم بیدار
شده بود و روی تخت نشسته بود..
بادیدن من گفت:سلام..صبح بخیر.
-صبح توهم بخیر.
-عافیت باشه.
-سلامت باشی.
-میگم ببخشید اگه من دیشب اینجا خوابیدم..آخه می دونی خیلی خسته بودم..سریع خوابم برد.
--حقم داشتی که سریع خوابت ببره..0ساعت تموم داشتی می پریدی بالاوپایین.
-تو که جای من نبودی.
-فکر نمی کردم که انقدر بچه لوسی باشی.
-لوس؟کجای من لوسه؟
-کارای دیشبت رو یادت رفت؟
-دیشب که لوس بازی در نیوردم..فقط یکم خوشحال بودم.
-از یکم گذشته بود..بیش از حد خوشحال بودی...حالاهم بلندشو صبحونه.
-باشه...بروالان میام.
-تا1دقیقه دیگه پایین باشی..فهمیدی؟
-آره.
رفتم پایینو به مریم خانم گفتم:اون 0تا محافظای ویژه آقا کجان؟

romangram.com | @romangram_com