#حسی_از_انتقام_پارت_33
وارد هال شدم..مریم خانمو دیدم.
گفتم:صبخیر.
-صبح بخیر آقا.
-پرهام مدرسس؟
-بله.
-باکی میره مدرسه؟
حق داشت که تعجب کنه..آخه من چه جور بادیگاردی بودم که نمی دونستم پرهام باکی میره و میاد؟
-بامحافظای آقا.
-قابل اعتمادن؟
-بله..هر0تاییشون قابل اعتمادن..از بهترین افراد آقان.
سری تکون دادم و رفتم تو اتاقم..بیکارترین آدم دنیابودم..بیخیال مدرک جم کردن شدم..
ساعت یک ظهر بود که در اتاقم باز شد و پرهام اومد داخل. 0
گفت:سلام.
-سلام...واسه چی اومدی اینجا؟
-نمی خوای بپرسی که چند شدم؟
-نه.
-برات مهم نیست؟
-نه.
-حتی اگه 73شده باشم.
مشکوک نگاش کردم..داشت می خندید.
-نگو که 73شدی؟
-دقیقا 73شدم...وای نمی دونی معلم چه جور نگام می کرد...خیلی خوشحالم استاد.
-من استادت نیستم.
-اه..انقدر سرد نباش دیگه.
romangram.com | @romangram_com