#حسی_از_انتقام_پارت_32

بعد از پایان درس هردو روی مبل نشستیم...هردومون خسته شده بودیم.
گفت:آخ سرم..داره منفجر میشه.
-منم..ساعت چنده؟
.شبه03:01-
-چی؟..مطمئنی؟
-آره..بیا خودت ببین.
یه نگاه به ساعت دیواری کردم...درست می گفت.
گفتم:بهتره بگیری بخوابی..هرچه قدر بیشتربخوابی به نفعته.
بلند شدم..واقعا سرم درد می کرد.
اونم بلند شد و روبه روم ایستاد...قدش 7برابر دوسال پبش شده بود.
گفت:واقعا ازت ممنونم.
-الان تشکر نکن..وقتی نتیجش رو فردا دیدی اونوقت بیا ازم تشکر کن.
-چه جوری ازت تشکر کنم؟
-اگه 73شدی که مطمئنم نمیشی...
رفتم تو فکر..لبخند شیطانی زدم..می دونستم از کاری که ازش می خوام بی نهایت بیزاره و قبول نمی کنه.
گفتم:میای بغلم می کنی و یه بوس واسم می فرستی. 9
با تعجب نکام کرد..شاید فکر نمی کرد منم اهل این کارا باشم.
گفت:چی؟..مگه من دخترم؟
-خود دانی..خودتخواستی.
-باشه قبوله.
این بار من داشتم با تعجب نگاش می کردم..قبول کرد؟...این واقعا پرهام سابق نبود.
گفتم:تو که 73نمیشی بچه..فعلا.
از اتاق زدم بیرون .یکراست رفتم تو اتاقم..به ثانیه نکشید که خوابم برد.
صبح روز بعد وارد اتاق پرهام شدم..نیود..اتاقش تمیز تمیز بود.

romangram.com | @romangram_com