#حسی_از_انتقام_پارت_30
-مسخرم نمی کنی؟
-بپرس.
-فیزیکو..بلدی؟ 6
-آره..چه طور مگه؟
-بلد نیستم.
-خب؟
-میشه یادم بدی؟
نگاش کردم.نه من قرار نبود به این بچه کمک کنم.
-نه.
-توروخدا..صفر میشم.
داشت التماس میکرد؟اونم به خاطر درس؟.نه این بچه ,اون بچه دوسال پیش نبود.اون بچه از درس گریزون
بود..اون بچه انقدر مغرور بود که به هیچ عنوان التماس نمی کرد.ولی حالا..
گفت:یاد نمیدی؟
چقدر مظلوم شده بود.یه لحظه دلم به خاطر مظلومیتش سوخت.این واقعا پرهام بود؟
-اگه کمکم نمی کنی پس مزاحمم نشو.
کتابش رو گرفتم و گفتم:کدوم فصل رو مشکل داری؟
با خوشحالی گفت:می خوای کمکم کنی؟
-آره.
-چاکرتم داش سعید.
باتعجب نگاش کردم.
سرش رو انداخت پایینوگفت:منظورم این بود که..مرسی.
-همنشینی با ایمان بوده که اینجوری شدی..درسته؟
-بله. 7
-فکر ایمانو از سرت بیرون کن..الان من بادیگاردتم ودلم نمی خواد که مثل اون حرف بزنی یا کاری انجام
romangram.com | @romangram_com