#حسی_از_انتقام_پارت_29
-دروغ نگو بچه..بلندشو.
-درس دارم.
-بهتره اول صبحونه بخوری و بعد درس بخونی.
کتابشو گذاشت روی میزشو عصبی بلند شد.
بعد از خودن صبحونه خواست ازم چیزی بپرسه که بازم پشیمون شد.چی می خواست بپرسه که تو زبونش نمی
چرخید؟.نکنه می ترسید که ازم سوال بپرسه؟.یا شایدم از جوابش می ترسید؟
ساعت 6عصر بود.عجیب بود برام که پرهام بعد از ناهارش از اتاقش بیرون نیومده بود. 5
وارد اتاقش شدم.رو زمین نشسته بود و کتاب فیزیک و گلواژه هم کنار دستش بود.
نگام کرد و گفت:کاری داشتی؟
-نه.دیدم چندساعته از اتاقت نیومدی بیرون گفتم حتما داری نقشه خودکشی تو میکشی.
-من هنوز قصد مردن ندارم.
-مگه مرده یا زنده بودنت دست خودته؟
-نه..ولی خب به زندگی تو آینده امیددارم.
-خوبه.درس می خونی؟
-آره..مگه نمیبینی.میگم...ا.ِ.
-از صبح تاحالا می خواستی ازمن چیزی بپرسی. ولی نپرسیدی.
باتعجب نگام کرد و گفت:از کجا فهمیدی؟
-میشناسمت دیگه.اگه چیزی هست بپرس.نترس.
-چیز مهمی نیست.
-خیلی خب نپرس.
کنارش نشستم و کتاب فیزیکش رو برداشتم..سوم دبیرستان..یادش بخیر.
چقدر فیزیک رو دوست داشتم..هنوزم فرمولاش رو بلد بودم.
گفت:می تونم سوالم رو بپرسم.
-بپرس.
romangram.com | @romangram_com